نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

روز پدر مبارک

هروقت به کلمه پدر فکر میکنم همیشه یاد کوه، یاد تکیه گاه ،یاد حمایت میفتم   بابا جون تکیه گاه گرم و محکمت همیشه و همه جا پشتوانه ام بوده دوستت دارم و دستهای مهربونت رو میفشارم همه تلاشم رو میکنم که تلاشهات بی نتیجه نمونه   ...
16 خرداد 1391

بدون شرح

داره یکسال و نیمت میشه پس کی میخوای درست غذا بخوری؟   وقتی تو پارک محو تماشای بچه ها میشه وقتی با زن دایی رفته بودی پارک و گیر میدی به دوچرخه بچه ها بازم دوچرخه بچه ها و بازم دوچرخه بچه ها اینم فاطمه 4ساله دختر همسایه عزیزجون که با هم تو حیاط دنبال بازی میکردید ...
16 خرداد 1391

پیس

همسری خیلی دوغ دوست داره نیکی هم به تبعیت از اون دوغ میخوره قبلا میگفت شی شی( منظورش همون شیر بود چون همرنگه شیره) امروز سر سفره هی خودش رو تکون میداد اینور اونور میگه پیس پیس اول فک کردم میگه بیس( بیسکوییت) میگم الان وقت غذاست بیکوییت واسه پارکه باز اینور اونور میشه میگه پیس پیس نگاه کردم دیدم باباش دوغ رو تکون میده درش رو که باز میکنه یه پیس کوچولو صدا میده کلی ما رو خندوند این فسقلی حالا بهش دوغ میدم با اینکه دوغش بدون گازه ولی یه کم نوک زبون رو میسوزونه مثل گاز . چشماش رو محکم میبنده یه غلپ میخوره و باز میگه پیس پیش خودم میگم به این میگن ترس شیرین ...
11 خرداد 1391

بهشت

بازم طبق معمول داریم حاضر میشیم که بریم بیرون لباسای نیکی رو به همسری دادم که تن نیکی بکنه. اول دنبالش میره خسته میشه و میشینه و هی با ناز و اداا نیکی رو صدا میزنه که بیا لباس بپوش ببین مامانی حاضر شد . بعد از چند دقیقه حوصله اش سر میره و نیکی رو میشونه که لباساش رو دربیاره و نیکی درمیره آخرسر هم لباسا رو میندازه و میگه من نمیتونم این بچه نمیشینه . من با خنده میگم بچه است عروسک که نیست همینه دیگه کار همیشگی ما اونوقت اون میگه کی گفته به مادرا یه بهشت میدن 2تا بهشت باید بهتون بدن ما که از عهده این ووروجکا برنمیایم میگم ما قانعیم همون یکی رو بدن ...
10 خرداد 1391

بازی بچه ها

چند روزیه وقتی میخوام ببرمش پارک اول جلوی بلوک کلی معطل میشیم به خاطر پسربچه هایی که درس و امتحاناتشون تموم شده و پایین بازی میکنن و نیکی از شور و حال اونها خیلی خوشش میاد منم میشینم و بازی اونها رو نگاه میکنم بزرگترینشون 10-11 ساله هستن و چقدر بازی اونها با بازی دوره بچگی ما فرق داره  اکثرا رییس بازی میکنن . یکی میشه رییس و بقیه یا کارمندن یا سربازن یا به هرنحو زیردست. و چه روسای بداخلاقی همش دستور و توبیخی و جریمه با خودم میگم یا ناشی از تلوزیون و بازیهای کامپیوتریه یا ناشی از حرفهای بزرگتراست بازی دخترا هم خیلی با بازی پسرا فرق نداره یا با هم بازی میکنن یا با چوب همدیگه رو دنبال میکنن و ... خدا به داد آیندگان برسه ...
10 خرداد 1391

مسیر انتخابی نیکی

نیکی رو میبرم بیرون . تا پارک شاید 5-6 دقیقه فاصله است اما به شرطی که نیکی بغلم باشه دیروز تصمیم گرفتم بدون هدف بریم پارک یعنی مهم نیست چقدر طول بکشه بذارم به عهده نیکی هرجا رفت منم باهاش برم نیم ساعتی گذشت و ما هنوز به نیمه مسیر هم نرسیدیم تو راه به همه گلها ، تیغها ، علف ها و کلا تمام رستنی ها دست میزد و میگفت گی( یعنی گل) خم میشد و بو میکرد . هر بچه ای رو میدید یه کم دنبالش میرفت . آقایی نشسته بود روی صندلی نیکی چون قدش به صندلی نمیرسید رفت روی جدول جلویی نشست و زل زد به آقاهه . تمام آشغالهایی رو میدید جمع میکرد همینطور خرده چوبها . مورچه ها رو نگاه میرد و میگفت جوجو . یه بارم یه جوجو رو با انگشتش کشته بود و هی بوسش میکرد و پشت سر هم می...
10 خرداد 1391

اعتصاب غذا شکسته شد

- روزی بود بچه ام فقط آبمیوه میخورد و آب و لب به هیچی نزده بود ولی در یک اقدام غافلگیر کننده اعتصاب خودش رو شکست و با ما سر سفره نشست و منو از نگرانی درآورد آخییی خدایا شکرت
7 خرداد 1391

بچه ام بزرگ شده

امروز صبح یه سر رفتیم بیرون و برگشتیم دور خونمون درخت توت هستش که نیکی خیلی دوست داره هر وقت رد میشیم وامیسته و میگه آم براش میکنم و نوش جون میکنه ساعت 12 و نیم بر برگشتیم خونه و من دم در رو شستم و گلدونها رو مرتب کردم نیکی خوابش گرفت رختخوابش رو پهن کردم که بخوابه حدود 1و نیم بود هنوز بیدار بود و هر از گاهی یه چیزایی واسه من تعریف میکرد که زنگمون رو زدن نیکی از جاش پرید با صدای بابا رفت دم در میدونستم باباش نیست تعجب کردم وقتی دیدم آیلین (دختر طبقه بالایی که 7سالشه و نیکی بهش آیا میگه) دم دره. میگفت نیکی رو بیار پایین بازی کنیم گفتم ظهره و نیکی میخواد بخوابه ولی نه نیکی خواب از سرش پریده بود و رفت بیرون منم گفتم دم در رو شستم همین جا بازی...
7 خرداد 1391

کفش

دختر خاله ام(عسل) عاشق کفش و دمپایی بزرگتراست .هر جا ببینه میپوشه و یه دور باهاشون میزنه معمولا دختر بچه ها اینطورن ولی عسل خیلی خیلی دوست داره مامانم تعریف میکنه که خودش و مامان عسل هم تو بچگی همینطور بودن .مامانم میگه بچه که بوده هر مهمونی که میومده قایمکی میرفته کفشاشون رو میپوشیده و امتحان میکرده . فک کنم من اینطور نبودم چون هیچ نقل قولی از من نیست ولی الان نیکی هم اینطور شده صندل های منو میپوشه و تو خونه دور میزنه بچه ها تو پارک کفشاشون رو درمیارن و از سرسره بالا میرن و نیکی زود میدوه و کفش اونا رو میپوشه قبلا بیشترین تفریحش بازی با سیب زمینی و پیاز بود ولی الان علاوه بر اون جاکفشی و کفشا هم شده یه تفریح دیگه کفشا رو خالی میکنه بیرو...
6 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد